هستیهستی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

هستی پرنسس مامانی و بابایی

هستی ومریم جون

دخترم دیروز صبح بابا ایمان جون رفته بود تهران ، البته شب برگشت ... وماچون تنها بودیم رفتیم خونه مادرجون .قبل اینکه بریم خونه مادرجون رفتیم دنبال عمه افسانه جون ومریم جون ورفتیم وواسه مریم جون این تاب خوشگل وخریدیم .... . مبارکت باشه مریم جونم ... ...
21 آذر 1392

جشن تولدچهارسالگی دخترم

  عشق مامان سه شنبه هفته اینده 1392/09/19 روز تولدته.شماچهارسالت تموم  میشه وواردپنج سالگی میشی .من وباباجونم بی صبرانه منتظراون روز هستیم تا برات اون روز رو جشن بگیریم. من وباباجون ازالان خونه روواسه تولدشماتزیین کردیم .  فرشته من کم کم داری بزرگ وبزرگتر می شی .من وبابا جون همیشه برات بهترین هارو ارزو می کنیم . ...
15 آذر 1392

هستی ومادرجون

هستی جون ، روز چهارشنبه 1392/09/06 بامادر جون وبابا ایمان جون رفتیم تا واسه مامان نسرین جون ازدکتروقت بگیریم . این عکس هاروهم تو ماشین ازشماگرفتم. راستی الانم که دارم این متن هارومی نویسم مبزبان مادرجون واقاجون وعمومحمد هستیم. شماامروز خیلی خانم بودی وکلی موقع ناهاربه من کمک کردی . قربون دستای کوچیکت بشه مامان... .   ...
8 آذر 1392

یه روز پاییزی در پارک ملت ...

هستی جونم ،  روز سه شنبه  1392/09/05 بامادرجون وعمه افسانه جون ومریم جون رفتیم پارک ملت . هواخیلی خوب بود وشماکلی بازی کردی . مریم جون اولین باری بودکه به پارک می رفت وشماهم خیلی خوشحال بودی ... . شما عاشق تاب دادن بچه هایی وعمه جون گذاشت تامریم جون وتاب بدی ... . اینجا هم که شما منومجبورکردی که باهات تاوسط فواره ها بیام وهردومون خیس شدیم.   ...
7 آذر 1392

پارک

دخترنازم ، امروز هم با عمه جون ومادر جون رفتیم پارک.شماامروزیکم اذیت کردی .عمه جون کالسکه مریم جون وبرداشته بودوشماهم می خواستی بامریم جون توی کالسکه بشینی.وگاهی وقتام اون وراه ببری .امروزم هواخیلی خوب بود. ازخدامی خوام زودتربزرگ بشی ورفتارای بدت وکناربزاری .اخه بعد پارک هم طبق معمول همیشه رفتیم خونه مادرجون که اونجاهم خیلی اذیت کردی . عزیز مامان ، همیشه خوش باش وبخند ... ...
7 آذر 1392

نیشابور

دختر نازم ، چهارشنبه 1392/08/29 با باباایمان رفتیم نیشابور .باباجوادومامان نسرین مثه همیشه بارویی بازازمون استقبال کردن.دلم خیلی هوای بچه گی هامو کرد.عکس های قدیمی روپیدا کردم   ودلم می خواست واسه چندلحظه برگردم به همون زمان.دلم  می خواست بغل مامانم بخوابم  وتاصبح براش درددل کنم.راستش اصلا دوس  نداشتم برگردم.اما زیادموندنم جالب نبود. ولی مامان نسرین وبابا جواد ودایی محمدازصبح چندین بارزنگ زدن وخواستن برگردیم پیششون.  بهشون قول دادم هفته دیگه بازم مزاحمشون بشیم. روزجمعه هم که مادرجون واقاجون اکبر وعمه افسانه جون ومریم جون و محمداقا باعمومحمد ومصطفی امدن نیشابور.متاسفانه هواخیلی سرد بود...
3 آذر 1392
1